|
دو شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 14:47 :: نويسنده : گمنام
کاش یکی الان اینجا بود ومیفهمید چه حالی دارم امروز یکشنبه ۷/۱۲/۹۰ عصر کلاس داشتم رفتم این ...مهندس ... هم از صبح که بیدار شده بود رفته بود رو اعصابه من داشتم دیونه میشدم هی از اندازه دوس داشتنم نصبت به خودش میپرسید وپای دیگرانو وسط میکشید و مدام پیام میداد نمیشدم جوابش ندی اگه جواب نمیدادم مرتب تک زنگ میزد از تک زنگ زدنم متنفرم تک زنگشم یعنی که جواب پیامم بده منم جواب میدادم میدونستم که یه چیزیش هست اخه از حرفاش معلوم بود یه حسهایی میکردم ولی باخودم میگفتم داره سر به سرم میزاره این دل من ساده نیستا دلم رفته بود حرفاش واقعا بوی جدایی میداد/مثل جدایی نادر از سیمین/ بلاخره با اسرار خودم که ...مهندس ....واضح حرفتو بزن من طاقتشو دارم بگو حرف دلتو چی میخای بگی... اخرش تو یه پیامک ۱۰ تومنی گفت همه حرفایی که صبح تاحالا میزدم شوخی نبود بلکه جدیه و واقعیت داره...منم کلی حالم گرفت فقط گفتم مبارکت باشه....... یادم به حرف همیشگی بابا اومد یه جمله ای میگفت که من واقعا الان معنیشو فهمیدم اینه اون جمله /برو اونجایی که بخوننت نه بروننت/معنیش اینه جایی که خاستنت برو نه جایی که اهمیتت نمیدن. قصه دل دلداه منم این بود امروز خدا به فریادش برسه تا صبح سکته نکنمم خوبه.... پی دلنوشته: تا مطما نشدی که اونی که دوسش داری دوست داره دنبالش نرو هر که میخاد باشه.تمام نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |